و خداوند ملائک را خواند
تا ز باغ هستى،
بهترین ها چینند!
از شقایق عشق،
از نسترنش سرمستى.
بوى خوش از مریم،
دلنشینى از یاس،
همه را برگیرند..
چون به هم مى آمیخت،
هر ملک از حسرت، اشک ندامت میریخت!
جلوه اى حور وش از گل میساخت،
بر وجودش به قلم
نقش وفا مى انداخت!
عاقبت موعد میلاد آمد.
فرصت روح دمیدن به وجودش هم نیست.
پاى بر دهر نهاد،
روح او آینه ى روح خداست،
که درونش جاریست..