بازیچه

کوله پشتی

دنیایی از حرف های نگفته

ساعت ها گله و شکایت


کسی خودش را نمیکشد، خاطره هاست که آدم را میکشد.

خیلی

چیزی درونم منفجر شد

چیزی نه... مشخصه که چی

کوهی از چی

انبوهی انباشته از چی


منفجر شد

انفجار

شدت

درد

فشار

ناراحتی

تیر کشید

سوخت

اسیب دید


درست مثل فیلم ها

بعد انفجار ... موج گرفتتم

هنوز توی شکم

هنوز همه چیز گنگه

هنوز هم صدا ها رو دست نمیشنوم

درست حس نمیکنم

صدایی که میگه همه چیز تموم شد

دیگه درد نداری

میشنوم ولی نمیفهمم

تکرار میکنه

هر لحظه

بار ها تکرار میکنه

ولی من نمیفهمم

هنوز... هنوز..

حس نمیکنم

دستی که گرفتتم و داره منو دور میکنه میبینم ولی حسش نمیکنم

هنوز توی شکم

باورم نمیشه

هیچ وقت

هیچ چیز

هیچ کدوم

نمیخوام

نمیتونم

نمیتونم که باور کنم


انفجاری که نه کشت منو نه قویترم کرد