فریاد

مشت می کوبم بر در 
پنجه می سایم بر پنجره ها 
من دچار خفقانم خفقان 
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم 
ای
با شما هستم 
این درها را باز کنید 
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی، سر کوهی، دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم 
آه؛
می خواهم فریاد بلندی بکشم 
که صدایم به شما هم برسد 
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد 
مشت می کوبد بر در 
پنجه می ساید بر پنجره ها 
محتاجم 
من هوارم را سر خواهم داد 
چاره درد مرا باید این داد کند


ناله را هرچند میخواهم که پنهان برکشم/ سینه میگوید که: من تنگ آمدم، فریاد کن

خواب

دلم خواب میخواد...... یه خواب طولانی

خیلی طولانی

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
.
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا

خواندن نمی دانستند

pic and poem

حالا

وقتی زندگی رنگ پیدا میکند